رمان برادر ناتنی فصل 10

 حتماً بايد كار خاصي داشته باشم ؟ 
رادين لبخندي زد و گفت : 
ـ خب پس نپيچون ، بگو دلت برام تنگ شده بود . 
لينا لبخندي زد و گفت : دوست داري اينو بشنوي ؟ خب آره دلم برات تنگ شده بود
رادين احساس وصف نشدني اي داشت . اينكه دوست داشتن هاي لينا ادامه داشت ، واقعي بود و دلش رو نمي زد . 
ـ خب ديگه چه خبر ؟ خوبي ؟ 
ـ آره خوبم . 
لينا با خوشحالي گفت : چي بهتر از اين كه خوبي . 
رادين نيمچه لبخند زد و لينا گفت : 
ـ رادين !!!؟؟؟ 
اون قدر لحن صداي لينا نوازشگرانه بود كه بي اختيار گفت : 
ـ جانم . 
بند بند وجود لينا لرزيد . با خوشحالي گفت : 
ـ امروز تولدمه . 
رادين اول فكر كرد لينا الكي داره مي گه تا ببينه عكس العمل اون چيه . گفت : 
ـ خب چي كار كنم ؟ 
لينا به يكباره پكر شد و گفت : خب ...هيچي ...بهم تبريك بگو ديگه ...
ـ داري جدي مي گي تولدت ِ ؟ 
ـ نه پس ، داشتم جك مي گفتم دور هم بخنديم . تولدمه ديگه چرا باور نمي كني .
ـ خب چرا زودتر بهم خبر ندادي ؟ 
ـ خب حالا گفتم ديگه . 
ـ حالا ديره ...
لينا با ناز گفت : مگه چي كار مي خواي برام بكني ؟ 
رادين در حالي كه سمت دانشگاه مي رفت گفت : 
ـ هيچي زياد ذوق نكن ، هيچ كاري نمي خوام برات بكنم . 
ـ مي دونستم خيلي بي ذوقي . 
رادين خنديد و گفت : كيك خريدي ؟ 
ـ نه خير نخريدم . 
ـ چرا ؟ 
ـ چرا بخرم ؟ اينكه برم براي خودم كيك بخرم يه كم مسخره به نظر مي رسه . 
ـ آخي دلم برات سوخت هيچ كس رو نداري كه برات جشن بگيره . 
لينا به مسخره خنديد :
ـ هه هه هه ، بابام بهم زنگ زد تلفني بهم تبريك گفت . 
ديگه نگفت كه مسيح هم زنگ زد و خواسته بود براش جشن بگيره ولي او بي حوصلگي رو بهانه كرده بود . 
رادين گفت : 
ـ ببين من دارم مي رم دانشگاه ، فعلاً كاري نداري ؟ 
ـ نميايي پيشم ؟ 
ـ بيام چي كار ؟ 
لينا عصبي شد و گفت : 
ـ رادين پا تو اينجا بگذاري ، پاتو قلم مي كنم ...منو بگو با چه شوقي زنگ زدم بگم تولدمه ، براي تولدت جبران مي كنم . 
رادين خنديد و گفت : تولد من گذشته . 
ـ به هر حال دوباره تولدت مي رسه كه . 
رادين يه لحظه فكر كرد "اگر واقعاً نرسه چي ؟" لبخندش هر لحظه كم رنگ تر مي شد . 
ـ الو...چي شد ؟ چرا ساكتي ؟

 

صداي آرنيكا تو گوشش پيچيد كه گفت "رادين اميدوار باش ، فردا پيش بيني نشده ست ولي مي توني با افكارت اونو بسازي . "
لبخند محوي زد و گفت :
ـ لينا فعلاً خداحافظ . 
لينا به آرامي خداحافظ گفت و رادين سمت دانشگاه رفت . 
لينا گوشيو روي پاش گذاشت ، هنوز به فكر نرفته بود كه يه پيام براش رسيد . از طرف مازيار بود . خوند . 
"سلام لينا جان. 
آغاز دوباره تو تبريك مي گم ." 
لينا جواب فرستاد : 
"ممنون كه به يادمي ." 
كمي كه گذشت گوشيش زنگ خورد . باز هم مازيار بود ، جواب داد . 
ـ سلام . 
ـ سلام ، من هميشه به يادتم ، حالا چي كار مي كني براي تولدت ؟ 
ـ هيچي تو خونه ام . 
ـ چرا خونه ؟ پاشو بيا اينجا هم كمي تمرين مي كنيم ؛ هم برات يه جشن كوچولو مي گيرم . 
ـ واقعاً ممنونم ، ولي منتظر كس ديگه اي هستم . 
مازيار بعد كمي سكوت گفت : 
ـ رادين ؟ 
ـ اوهوم . 
ـ باشه لينا جان ، خلاصه تنها نموني ...
لينا لبخند زد و گفت : نه . 
ـ باشه ، پس ديدمت كادوت رو مي دم . 
ـ واي مازيار من كادو نمي خوام . 
ـ خب اين حرفا رو ول كن ، چيز قابل داري نيست . 
ـ بازم تشكر مي كنم . 
ـ اصلاً حرفش رو نزن ، من با يكي از بچه ها تمرين دارم ، فعلاً قطع مي كنم ، آخر شب بهت زنگ مي زنم باشه ؟ 
ـ باشه . 
ـ بدرود . 
لينا خنديد و گفت : 
ـ بدرود . 
تماس قطع شد . لينا رفت تا آماده بشه . رادين نگفته بود كه مياد ولي اون منتظر بود . ترجيح مي داد اميدوار باشه . 
بودن كسايي كه تولد لينا رو يادشون بوده و دوست داشتن براش جشن بگيرن ولي اون منتظر همون كسي بود كه حتي از روز تولدش خبر نداشت . 

***

رادين بعد تحويل مدارك تو محوطه ي دانشگاه چند تا از دوستانش رو ديد . هيچ كس از بيماريش خبر نداشت و اين راضيش مي كرد . هر كي يه چيزي مي گفت :
ـ چه عجب آقا اول شدن كلاسشون رفته بالا . 
ـ آقا اول دانشگاه شدي ديگه ، رئيس جمهور مي شدي فكر كنم ما رو بي دليل ترور مي كردي . 
ـ آخه فقط اينم نيست . الان براي خودش يه پا استاده ، برنامه نويسه ، ديگه در شأنش نيست كه با ما بگرده . 
فرامرز دستش رو رو گلوي رادين گذاشت و گفت : 
ـ داداش چرا گوشي تو جواب نمي دي ؟ 
رادين برگشت سرفه كرد ، بعد دست فرامرز رو پس زد و گفت : 
ـ نكن ببينم . 
بعد نگاهي به جمع كوچكشون انداخت و گفت : 
ـ شما الاف ها اينجا چي كار مي كنيد ؟ 
ساشا پوزخند زد و گفت : 
ـ همون كاري كه تو مي كني ...
علي زد پس گردن ساشا و گفت : 
ـ تو ديگه خالي نبند ، تو كه مشروط شدي ...
همه زدند زير خنده و رادين گفت : 
ـ واقعاً ؟ !!!
ساشا با خنده سري تكان داد . رادين پوزخند زد و گفت : 
ـ تو ديگه عجب آدمي هستي ...
ـ حالا چند تا از درس هاتون رو افتاديد ؟ 
فرامرز با لحن لوتي گفت : 
ـ داداش افتادن كه تو مرام ما نيست ، اين استاد ها هستند كه ما رو مي اندازن .
رادين مدتي با آنها حرف زد و از دانشگاه خارج شد . داشت سوار ماشين مي شد كه دختري صداش زد :
ـ آقا رادين !

برگشت ، ترانه بود . لبخندي زد و سر تكان داد . ترانه هم لبخند محجوبانه اي زد و گفت : 
ـ تو دانشگاه صداتون كردم نشنيديد . 
ـ بله ، اشكالي نداره ، بفرماييد . 
ـ اول خيلي خوشحال شدم بابت موفقيت تون ، دوباره بهتون تبريك مي گم ...بعد يه مزاحمت براتون داشتم . 
ـ خواهش مي كنم ، بفرماييد . 
ـ مي دونم سرتون شلوغه ، ولي شرمندم يكي از اقوام مون تازه وارد دانشگاه شده ، مي خواستم ازتون بخوام اگر امكانش هست يه سري دروس پايه رو باهاش كار كنيد.
رادين در دل دعا مي كرد اين آغاز دوباره ديدن هاي هم نباشه . هر چند هنوز مطمئن نبود بتونه به تدريس كردن ادامه بده . براي همين گفت : 
ـ ببخشيد من يه سري مشكلات برام پيش اومده ، به خاطر همين دوباره تدريس كردن رو شروع نكردم . 
ترانه مايوسانه نگاهش كرد . 
ـ ولي اگر خواستم براي بقيه كلاس بگذارم ، شماره تون رو دارم حتماً خبرتون مي كنم.
ترانه تشكر كرد و رفت . رادين سوار ماشينش شد . باز دلش مي سوخت . تنها دختري بود كه خيلي سعي مي كرد موقع حرف زدن و رفتار كردن خيلي باهاش معدب باشه و خوب برخورد كنه . ترانه دختر خوبي بود ، نمي خواست الكي اميدوارش كنه.

***

سخت ترين كار ممكن خريدن هديه بود . فكر مي كرد از پسش بر نمي ياد . تا به حال يادش نمي اومد كه براي دختري هديه خريده باشه . 
ديگه كم كم اعصابش داشت به هم مي ريخت . با خودش فكر كرد يه دسته گل بگيره و بره پيشش ولي دلش نيومد كادوي ديگري نخره . 
بعد كلي بلاتكليفي آخر سر يه ست مرواريد اصل براش خريد و راهي شد . بين راه يه دسته گل رز خريد . تو چهارراه پشت چراغ قرمز بود كه نگاهش به بادكنك فروش افتاد كه ايستاده و با تلمبه بادكنك هايش رو باد مي كنه . 
نگاهي به بادكنك هايي كه به چوب متصل بود انداخت و و مرد رو صدا كرد . 
مرد جلو اومد خم شد و گفت : بله ؟ 
ـ يه چند تا بادكنك مي خواستم . 
ـ چشم . چند تا ؟ 
ـ يه ده بيستايي بده ...
مرد داشت بادكنك مي شمرد كه گفت : 
ـ نه عمو جون كي نفس داره باد كنه ، باد شده شو مي خوام . 
مرد نگاهش كرد و گفت : باد شده مي بري ؟ 
ـ آره بگذار رو صندلي عقب . 
مرد سري تكان داد . در عقب رو باز كرد و در حالي كه داشت نخ هاي بادكنك رو از چوب جدا مي كرد رادين گفت : 
ـ خوش رنگ هاشو بگذار . 
ـ چشم . 
ـ دستت طلا . 
پول نقد از جيبش بيرون آورد . بادكنك فروش در عقب رو بست ، كنار شيشه خم شد و گفت : 
ـ اينم بيستا ..
رادين كمي فكر كرد . چون لينا بيست و يك ساله مي شد گفت : 
ـ يه دونه ديگه هم اضافه تر بگذاريد . 
ـ به چشم . بفرما . 
آخرين بادكنك رو روي صندلي جلو گذاشت و رادين پول رو بهش داد . بادكنك فروش نگاهي به پول انداخت بعد دستي تو جيبش كرد تا بقيه ي پولش رو بده . 
رادين نگاهي به چراغ كه سبز مي شد انداخت و گفت : 
ـ بقيه ش مال خودتون ...
صداي تشكر بادكنك فروش رو نشنيد ، چرا كه سبز شد پاشو روي گاز گذاشت و دور شد . 
بين راه از كيك فروشي يه كيك قلب سفيد كه روش يه قلب قرمز ژله اي داشت خريد و ازشون خواست كه روش بنويسند "لينا جان تولدت مبارك "

زنگ رو نزد ، با كليد در رو باز كرد ، داشت در پاركينگ رو براي بردن ماشينش به داخل باز مي كرد كه ديد لينا روي ايوان ايستاده . 
لبخندي بهش زد و ماشين رو داخل برد . لينا پا برهنه سمتش دويد و گفت : 
ـ آخ جون رادين اومدي ؟ 
رادين لبخند قشنگي زد و در پشت رو باز كرد . لينا سمتش رفت . وقتي گل و كيك و بادكنك ها رو ديد ذوق زده دستش رو دور گردن رادين انداخت و گونه ي او را بوسيد . 
رادين دلخور شد و گفت : 
ـ برو عقب لينا . 
لينا كه هيچ چيز شادي شو به هم نمي زد با لبخند عميق و كشداري گفت :
ـ اينا براي منه ؟ 
رادين خنديد و گفت : نه براي دختر همسايه تونه . 
لينا خنديد و گفت : 
ـ هه هه بانمك . 
رادين كيك رو دست او داد و گفت : 
ـ تو اينو ببر . 
ـ واااااااااااي رادين خيلي خوشحال شدم اومدي ، باورم نمي شه برام اين كارها رو كرده باشي . 
رادين خنديد و گفت : منم باورم نمي شه . 
لينا كيك به دست سمت خونه رفت . رادين نگاهي به پاي او كرد و گفت : 
ـ تو پات چيزي نره . 
لينا برگشت با شيطنت لبخند زد و گفت : 
ـ نه مواظبم . 
رادين به زحمت همه ي بادكنك ها رو بيرون كشيد ، به همراه گل و كادو داخل رفت . لينا بعد گذاشتن كيك تو يخچال اومد كمكش كرد و بادكنك ها رو گرفت . 
رادين نگاهي به او كرد كه يه بلوز آستين كوتاه سفيد چسبان پوشيده بود با يه جين برموداي لوله اي . موهاي مشكي شو روي شونه هاش رها كرده و يه طرفش رو يه گل سفيد بزرگ زده بود . در دل تحسينش كرد . واقعاً زيبا بود . رنگ پوست سفيد و بي آرايشش در تضاد موهاش مثل هميشه بي نظير بود و اون گل سر سفيد و بلوز هم به طرز زيبايي با چهره ش هماهنگ بود . 
گفت : 
ـ منتظر كسي بودي ؟ 
لينا با شيطنت گفت : 
ـ آره . 
ـ من كه نگفته بودم ميام . 
لينا خنديد و گفت : جرات داشتي نياي ؟ 
رادين باهاش دست داد و گفت : 
ـ بهت تبريك مي گم ، ولي بايد سالهاي بعد زودتر خبر بدي . 
به سالهاي بعد هم اميدوار شده بود . مهم نبود كه واقعاً باشد يا نه ،مهم همون حال بود كه وجود داشت . 
لينا دست او را فشرد و گفت : 
ـ بايد سال هاي ديگه خودت يادت بمونه ديگه . 
رادين خنديد و سري تكان داد . لينا خواست رو بوسي كنه كه رادين مانع شد . لينا با دلخوري نگاهش كرد و رادين رفت رو مبل نشست . لينا دوباره ذوق زده سمتش رفت ، كنارش نشست . رادين كمي فاصله گرفت ولي دستشو دور شونه ي لينا انداخت و گفت : 
ـ حسابي خوشگل كردي ها . 
لينا با خوشحالي لبخند زد و گفت : 
ـ واقعاً ممنونم رادين ، هيچ وقت اين روز رو فراموش نمي كنم . 
رادين جعبه ي مرواريد رو سمتش گرفت و گفت : 
ـ اين هم كادوت . 
لينا با خوشحالي گفت : 
ـ وااااااي چه خبره رادين ؟ با همين كيك و بادكنك و گل ها حسابي منو غافلگير كردي. 
ـ قابلت رو نداره عزيزم . 
لينا با خوشحالي جعبه رو گرفت با ديدن ست مرواريد لبخند زد ، جعبه رو بست و در آغوش كشيد ...تا به حال ذوق زدگي شو تا يه جايي مهار كرده بود . ولي ديگه اشك هاي شوقش باريدن گرفته بود . 
رادين اخم تصنعي كرد و گفت : 
ـ چرا گريه مي كني ؟ 
با صدايي كه از بغض مي لرزيد گفت : 
ـ رادين تو نمي فهمي ...نمي دوني چي مي گم ، وقتي مي گم تو و كارات برام يه دنياست باور نمي كني ، من حتي بد اخلاقي هات رو هم دوست دارم . 
رادين لبخند زد و با ملايمت اشك هاي او را پاك كرد . لينا لبخند شرمگيني زد و گفت:
ـ نمي خواستم گريه كنم . 
ـ فداي سرت ، برو كيك رو بيار برات شمع روش كنيم . 
لينا با خوشحالي بلند شد سمت يخچال رفت و كيك رو بيرون كشيد . در حالي كه چنگال و زيردستي و كارد بر مي داشت ، شروع كرد به شمردن بادكنك ها ...
وقتي با كيك بر مي گشت با لبخند گفت : 
ـ اين تعداد بادكنك ها تصادفي اين قدر شد يا نه ؟؟؟ 
رادين تو چشم هاي عسليش نگاه كرد . چه قدر اين نگاه رو دوست داشت . اول مي خواست سر به سرش بگذاره و بگه كه تصادفي بوده ولي خنديد و گفت :
ـ نه اين يكي رو ديگه يادم بود كه بيست و يه ساله شدي . 
لينا با خوشحالي كنارش نشست . كيكو روي ميز گذاشت . رادين خودش شمع ها رو روي كيك چيد . به تعداد سال هاي تولد لينا . 
رادين در حالي كه فندك رو از روي ميز برداشته و شمع ها رو روشن مي كرد گفت :
ـ يه آهنگ بگذار . 
لينا با ترديد نگاهش كرد . براي حساسيت هاي اخير او خيلي رعايت مي كرد . رادين از نگاهش فهميد . لبخند محوي زد و گفت : 
ـ ناراحت نباش ، آهنگ بگذار ، صداشو كم كن . 
لينا از جايش بلند شد . آهنگ گذاشت . آهنگ تولدت مبارك تو فضا پخش شد . رادين لبخند زد و گفت : 
ـ آفرين همه چيز رو حاضر كردي كه . 
لينا با لبخند كنارش نشست . رادين گفت : 
ـ شمع ها رو فوت كن . 
لينا با خوشحالي روي زانو كنار ميز نشست . دست هاشو به صورت نيايش روي هم گذاشت و شروع كرد به آرزو كردن . رادين با كنجكاوي به لب هايش كه بي صدا تكان مي خورد نگاه كرد ولي نفهميد چه آرزو كرده . لينا بعد آرزو سريعاً شمع ها رو فوت كرد . رادين براش دست زد و لينا دوباره كنار او نشست . 
ـ كيكت رو نمي بري ؟ 
ـ چرا . 
شمع ها رو با هم برداشتند و لينا كيكش رو برش داد . تو زير دستي ريخت و چنگال ها رو كنارش گذاشت . اولين زير دستي رو به رادين داد و دومي رو هم روي پاش گذاشت . 
رادين لبخند زد و لينا گفت : 
ـ براي تولدت جبران مي كنم . 
(اميدوار بودند تولدش مياد) . رادين لبخند زنون گفت : 
ـ همون طوري كه پشت تلفن مي گفتي جبران مي كني ؟ 
ـ نه همين طور مثل خودت . 
رادين دستي به موهاي مشكي او كشيد و بعد چنگال رو به دست گرفت . لينا اما اشك به چشم هاش اومد . نمي دونست كه چه قدر به نوازشش نياز داره ، به آغوشش كه نزديك بود اما دور . 
لينا به زور تكه اي كيك خامه اي رو پايين داد . به رادين نگاه كرد كه آرام كيك مي خورد . لينا گفت : 
ـ تو دهنم كيك بگذار . 
رادين خنده ش گرفت ولي وقتي ياد چيزي افتاد لبخندش رنگ باخت . به جاي چنگال خودش چنگال لينا رو گرفت و تكه اي كيك روش گذاشت و جلوي دهن لينا برد . لينا اول لبخند زد و بعد دهنش رو باز كرد و كيك رو خورد . 
لينا چنگالش رو گرفت ، در كيك فرو برد و بعد جلوي دهان رادين گرفت . 
رادين اول به كيك نگاه كرد بعد به لينا . لينا وقت ترديد اون رو ديد گفت : 
ـ بخور ...آفرين باشه ؟ 
رادين لبخند زد : كيك رو خورد . 
ولي بعد چنگال رو از دست او گرفت . لينا با دلخوري نگاهش كرد و رادين گفت :
ـ برو يه چنگال ديگه بيار . 
لينا سعي كرد لبخند بزنه و رفت يه چنگال ديگه آورد . 
آرام آرام كيكشون رو خوردند . بعد به هم نگاه كردند و لينا دوباره بابت همه چيز تشكر كرد . 
رادين ازش پرسيد : 
ـ چه آرزويي كردي ؟ 
دوباره برق شيطنت تو نگاه لينا درخشيد و گفت : 
ـ مگه آرزو ها رو مي گن ؟ 
رادين شانه اي بالا انداخت و گفت : 
ـ خب نگو . 
لينا خنديد و گفت : 
ـ اگر بگم قول مي دي تو هم روز تولدت آرزوتو بگي ؟ 
رادين لبخند زنون دستش رو جلو برد و گفت : 
ـ باشه ، قول . 
لينا دستش رو تو دست او گذاشت ، فشرد و گفت : 
ـ خوبه پس مي گم . 
رادين منتظر به او چشم دوخت . 
ـ من هيچي نمي خوام جز يه چيز...آرزو كردم هميشه كنارم باشي . مثل حالا داشته باشمت . تا آخرين لحظه كنار هم باشيم . آرزو نكردم كه با هم ازدواج كنيم ...
لبخند تلخي زد و گفت : 
ـ چون مي دونم زير بارش نمي ري . همين طوري هم ازم فاصله مي گيري ...ولي آرزو كردم كنارم باشي ...هنوز هم اون قدر فرصت باشه كه با هم بخنديم ، من مي خوامت با همين فاصله ها ، مي خوام حس كنم كه خوشبختم ، حس كنم كه هستي و در كنارت منم باشم ...مي خوام اميدوار باشم و تو هم اميدوار باشي ...
رادين به آرامي آه كشيد وقتي نگاه لينا رو ديد لبخند زد ، از ته دل . 
موسيقي به آرامي سكوت دو نفره شان رو مي شكست :

منو حالا نوازش کن
که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساس زیبا هست

منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم

هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه کار سختی ست(سختی است)

نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه



تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت اون قدر آرومم
که از مرگم نمی ترسم

تنم سرده ولی انگار
تو دستای تو آتیشه
چشمامو می بندی
و این قصه تموم میشه

هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه دیگه وقتی نیست

نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه



پايان



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:35 ] [ arman ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه